باید برای کارم خرج کنم. از واماندگی مالی به شدت متنفرم. شاید به خاطر همین باشد دور خیلی از چیزها را خط زده باشم و تغییر مسیرهای کلی داده باشم. حدش را دقیق نمیدانم ولی در اصلش شک ندارم. بعد از سحر نخوابیدم و منتظر ماندم تا ساعت نه بشود. موتور را از توی حیاط کوچکی که نود درصدش به وسیله چهارصدوپنج نقرهای کج پارک شدهی صاحبخانه اشغال شده، با احتیاط خارج میکنم. عینکی که تازه خریدمش را به چشمانم میزنم و فکر میکنم که ای کاش همت میکردم و پیراهنی اتو میکردم و اکنون مجبور نبودم با تیشرت راه راهم بروم توی شعب چند بانک. وام میخواهم و ذهنم به شدت درگیر پرداخت اقساطش هست این روزها. توی همین روزهای ماه رمضان. چه مسخره!
میشود یک کارهایی کرد ولی دلم قرص نیست. از راحتی خرج کردنم بیم دارم و میترسم وضعیتم را در خانواده خودم و زنم متزلزل کند. از هرگونه احساس ترحم، متنفرم و به بدترین شکل ممکن واکنش نشان میدهم. گاه گاهی زخمهای عکسالعملم را در قلب پدرم میبینم...
به خودم قول میدهم زود تصمیم نگیرم. برمیگردم خانه و دوباره همان چیزهایی که سوار بر موتور قرمزم در ذهن تجزیه تحلیل کرده بودم را بر روی کاغذهای کوچکی که پدرم حدود ده سال پیش در انباری آخرین انتشاراتی که در آن مشغول بود و آن موقع از آنجا برداشته بودم مینویسم. منطقی نشان میدهد اما این زندگیست که بیمنطق است! از تزلزل جایگاهم میترسم...
باید این دو ساعت مانده را بخوابم تا بلکه خستگی این ده دوازده ساعت نخوابیدنم از تنم برود و بفهمم چه کادری را میبندم. خوابم نمیبرد. مثل همیشه. دوازده شده و دوباره میزنم بیرون.
توی مسجد مدرسه گلپایگانی، درس تفسیری که دو دوربین فیلمبرداری برای سایت و کانال حاجآقا ضبطش میکنند با جمعیت زیر بیست نفر چه چیز خاصی برای عکاسی دارد!؟ توی این مساجد هم که شکر خدا پر از پیرمرد فضول است. باز خوب است چندیشان چرت میزنند. حاجآقا هم که به دوربین عکاسی حساس است. چیز خاصی گیرم نمیآید. فدای سرم!
بعد میروم مسجد امام حسن عسکری. چشمانم از خواب جلو را نمیبیند. آن عقبها یکی دو نفر نشسته چرت میزنند. چه چیزی بهتر از این؟ بهشان ملحق میشوم. بند کیف دوربین را توی دستم میاندازم و کفش را هم به خدا میسپارم. چرت میزنم. آه خدای من! در همین حین قرآن را خواندهاند و اذان را هم فریاد کشیدهاند و نماز جماعت را هم خواندهاند و اعمال بعد از نماز را هم هم و اکنون آخر سخنرانیاست که برای عکاسی از آن آفیش شده بودم. جای دو دستم روی گونههایم به حتم قرمز شده. پایم هنوز خواب است ولی باید بجنبم. یک جمعیت صد نفری در آن مسجد بزرگ! از مسجد قبلی درآوردنش سختتر است. دوان دوان چند شات میگیرم و یک فدای سرم دیگری هم میگویم به سمت حرم میروم.
خستگی ذهنم را کند کرده. عینک آفتابی چقدر میتواند به آدم جرئت دیدن چیزهایی را بدهد که قبلا نمیدیده! با این وضعیت آن نگاه کردنها به خاطر خدا نبوده. هوووووف.
داخل شبستان میشوم و چند عکس از جمعیت قابل قبول توی آن میگیرم. آن وام را برای همین موقعیتها میخواهم. با لنز کیت که نمیشود کاری کرد. آن هم جائی که مدام فیلمبردارها و خادمهای پیرمرد چرتزن با چشم و ابرو بهت میفهمانند که توی جمعیت نروی که روی آنتن زنده هستیم. تلهای باید...! و نبود تله را بهانه میکنم و زود دوربین را در کیف میگذارم و از حرم خارج میشوم که بلکه حتی برای پنج دقیقه زودتر برسم خانه و کولر را روشن کنم و زیر باد مستقیمش روی مبلهای سبز تیره بخوابم. توی راه میگویم چقدر خوب است که امسال ماه رمضان قم، کمتر گرم شده. خدایا شکرت. خدایا شکرت...